آوینآوین، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

فینگیلی مامان

دختر یک ساله من...

سلام مامانی ببخش که دیر اومدم خاطراتتو بگم... خبرای مهم دخترم الان یک سال و دوازده روزه است... شیش تا دندون داره... راه میره... همه چی هم میخوره دیگه... میرقصه.... میگه ماما بابا و دادا .... الهی مامانی فدات بشه دوازدهم تولدت بود خوشکل مامانی اینم چند تا عکس از این روزات... وقتی یه پوستونک جوابگو نیست!!! شیطونیای آوین     تولد آوین که فعلا همین دو تا رو دارم..   ...
24 بهمن 1393

ده ماهگیت مبارک...

سلام ناناز مامانی... امروز ده ماه شده که پیش هم دیگه ایم... الان که دارم این مطلب رو مینویسم بابا پیش مادر جونه تو هم که کنار من رو زمینی و داری شیطونی میکنه و پوش عروسکی که برات خریدم رو میخوری... صبح هم که میرم اداره تا بیام خواب تشریف دارین منم که میرسم تازه دوست داری باهات حسابی تا شب بازی کنم...الانم دقیقا رفتی زیر میز... فدای تو مامان ... الان هم که یه بو هایی میاد دخترم...  فکر کنم یه خرابکاری... .. بهتر ادامه ندم و فعلا بای بای ...
12 آذر 1393

امروز بیست و پنج آبان..

سلام دختر ناناز خودم ...  ببخش که فرصت نمیکنم تند تند بیام خاطرات قشنگمون رو بنویسم... چند روزه سرما خوردی برای اولین بار... خیلی اذیت شدی گلم... پریشب تا خود صبح پلک رو هم نگذاشتی.. الهی مامان بمیره برات.... الانم زیر دست و پای منی ...  میری زیر میز دوست داری وایستی... اما زیر میز که نمیشه گلم ... بابا هم که مثل همیشه خونه مادر جونه...راستی الان دست دست میکنی... چند ثانیه خودت تنها وابمیستی.... بزرگ شدی دخترم... و از همه مهمتر اولین کلمه رو گفتی .. ماما اینم چند تا عکس از این روزها...             ...
25 آبان 1393

امروز نه ماهه شدی...

سلام عزیزم امروز نه ماهه شدی ... الان کنارم داری شیطونی میکنی... آواز میخونی و نمیزاری بنویسم.... اصلا راه نداره دوست نداری بنویسم ... داغون کردی دوست داری خودت بنویسی  فعلا بای ...
12 آبان 1393

سلام عزیزم...

الان دیگه حسابی خانمی.. بلند میشی ... دستت رو به مبل میگیری و راه میری و از همه مهمتر این که دیروز گفتی ماما...  نمیدونی چقد لذت میبرم وقتی میگی ماما...  الان هم که تو حال داری با بابایی بازی میکنی... اما فکر کنم خوابت میاد چون داری نق میزنی و من باید زودتر برم بخوابونمت ماه من... خیلی خیلی دوستت دارم ....  فعلا بای ...
6 آبان 1393

برای پدرامون...

دخـتــَــر کـه بــاشی میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پـــِدرتـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــآهگــاه دنیــآ آغــوش گــَرم پـــِدرتـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی کـه مـیتونی تو دستـِـت بگیـــری و دیگـه اَز هـــیچی نَتــَرسی دســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِدرتـه هَر کـجای دنیـا هم بـــاشی چه بـاشه چـه نبــاشه قَویتــریـن فِرشتــه ی نِگهبـــان پـــِدرته ...
13 مهر 1393

اولین روز ماه هشت تولدت...

سلام ناناز مامان ... الان که هشت ماهه شدی کلی کار جدید بلدی.....  تندتند چهار دست و پا من هر جا که برم میای دنبالم عزیزم.... دستات رو به جایی تکیه میدی و دیگه چیزی نمونده روی دو پات وایستی مامانی..... هر وقت شیطونی میکنی  من می گم اااااااا تو هم اخم میکنی جوابمو میدی ااااااا هر چی اسباب بازی برات بگیرم الا و بلا فقط دوست داری دنبال من راه بیفتی بیای تو آشپز خونه سراغ سیب زمینیا... در ضمن عاشق گلابی هستی خیلی زیاد... دوست دارم گلم... ...
13 مهر 1393

هفت ماهگیت مبارک...

امروز هفت ماهه شدی.... خانوم شدی برا خودت الان چهار دست و پا میری دیگه.... ما هم از دستت همه چی رو جمع کردیم... به همه چی گیر میدی.... خیلی کنجکاو هستی خانوم خوشکله خودم... الانم که خواب خوابی.... بابا هم که رفته پیش مادر جون منم اینجا در خدمت شما...دوسسسسسسسسسست دارم .... راستی الان انگار بیدار شدی... صدات میاد من باید برم... الان داری میگی ب ب م م ... فدات بشم....           اینجا هم چند روز پیشته که از حموم اومده بودی خوشکلم...     ...
12 شهريور 1393

امروز شش ماه و ده روز از اومدن قشنگت گذشته...

سلام عزیزم اول بوس بوس  ده روز پیش من رفتم سر کار و تو رو برای اولین بار با پرستارت تنها گذاشتم اما تا درو بستم اشکام سرازیر شد و دلم برات تنگ شد... سر کار هم نتونستم تحمل کنم و زودی پاس گرفتم برگشتم پیشت... تو خواب عمیق بودی برا خودت... دوست داشتم محکم محکم بغلت کنم یه ماچ آبدار بکنمت که دلم نیومد بیدارت کنم... صبح ها حسابی دلم برات تنگ میشه... خیلی دوست دارم...  تازگیا که برگشتم یرکار حسابی حسابی سرم شلوغ شده ... کاش فرصت داشتم همیشه کنارت باشم... الانم که شما باز مامانو تنها گذاشتی و لالا کردی ... الان که خوابی اینقد دلم میخواد محکم بغلت کنم که نمیدونی... بابا هم که طبق معمول تنهامون گذاشته رفته خونه مادر جون پدر جون....
22 مرداد 1393

...

سلام مامانی الان دوروزه سر کار میرم و خیلی اذیت شدم ...خانم پرستارت انگار خیلی خوبه... باهاش کنار میای... مادر جونی هم هر روز صبحی که من نیستم میان ازت سر میزنن دستشونم درد نکنه...نمیدونی چقد سر کار دلم برات تنگ میشه امروز نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه... عین بچه ها...  الان که تو پیشمی خیلی خوشحالم...  دوست دارم اینم عکسای دیروزت که رفته بودیم خونه بابایی بزرگه علیرضا هم همش ازت عکس میگرفت...     قربون خنده های دختر خوش خنده خودم...   بابایی عاشق این عکس شماست.. خیلی خودتو لوس کردی موشی مامان...         &nb...
14 مرداد 1393