آوینآوین، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

فینگیلی مامان

شش ماهگیت مبارک

امروز شش ماهه شدی خوشکلم     الانم باز دخترم نفسم خوابیده    فردا هم اولین روز کاری مامان... برام دعا کن خدا صداتو میشنوه... دوستت دادم   ...
12 مرداد 1393

دلم گرفته دخترم...

مامانی خیلی دوست دارم خیلی.... امروز پرستارت آمده ... الانم تو بغلشی.. به نظر خانم خوبی میاد... اما دلم داره برات قنج میره دلم میخواد محکم بغلت کنم ببوسمت و گریه کنم... دوست ندارم برم و تو رو تنها بزارم.... کاش میتونستم بغلت کنم... اما باید باهاش عادت کنی شاید منم باید عادت کنم.... قربون لبای پر خنده دخترم برم... عاشقتم خیلی برام عزیزی...  نمیدونم فردا باید سر کار حاضر شم یا پس فردا.. کاش پس فردا باشه... تحمل دوریت رو ندارم... دلم برات پر میکشه...  ...
11 مرداد 1393

اولین بار که نشستی مامانی...

مامانی سلام..... دوباره شما خوابیدی و من آمدم... البته نخوابیدی از دیشب هنوز خوابی خپلوی خودم... دیشب ساعت دو خوابیدی... صبح رفتیم خونه بابایی بزرگه و مادر جون.... خاله مژگان جون داشت از شما عکس میگرفت که یهو یادم اومد ای وااااااااااااای دختر گلم خودش نشسته دارن ازش عکس میگیرن....  اولین نشستنت مبارک گلم... عکساشم برات میزارم.... از دیشب با بابایی جون همش شما رو مینشونیم.... راستی دیروز هشتم مرداد نود و سه بود نفسم... شبم  رفتیم خونه اون مادر جون پدر جون دیگه و همه با هم شما رو بردیم پارک شما هم تو هوای آزاد برای خودت صفا میکردی حسابی...  دوست دارم آوینم...       ...
9 مرداد 1393

بدون عنوان

دلبند مامان سلام.... باز تنها شدم اومدم پیشت... چقدر دلم میخواد بدونم وقتی داری اینا رو میخونی چه اتفاقایی افتاده دخترم چه جوری شدی... خلاصه الان باز خوابیدی ... بابا هم رفته... منم کنارت توی فکر آینده بودم.... همین الان از ته دل برات دعا میکنم همیشه خندون باشی... سلامت ....  و عمر طولانی و خوشبختی... من از خدا همینا رو میخوام... راستی امشبم عیده فطره....  عیدت مبارک عزیزم.... دخترم درس محبت به من آموخته است.... جامه عشق خودش بر تن من دوخته است.... بارالها تو نگهدار چنین استادی.... و نگهدار چراغی که برافروخته است.... .... ...
6 مرداد 1393

مامانی سلااااااام...

مامانی الان باز خوابیدی منم پریدم اینجا تا برات بتعریفم که چه کارا که نمیکنی.... امروز بابا مرخصی بود  سه تایی رفتیم بیرون کارامون و خریدامون رو بکنیم بابا رفت بانک منو تو هم یه عالمه تا بابایی بیاد پیاده روی کردیم.... هوا خیلی گرم بود منم که روزه بودم حسابی دوتایی تشنه شدیم منم به شیشه پر آب بهت دادم تند تند هورت کشیدی خیلی با نمک خوردیش فکر کنم حسابی تو هم تشنه بودی بعدم به سر رفتیم خونه پدر جون و مادر جون .... عمه مریم جونم از خواب بیدار کردی... پدر جونم بیدار کردی... بعد که خیالت که راحت شد همه رو از خواب بیدار کردی برگشتیم خونه... حالا هم که ولو شدی... دلم میخواد محکم ببوسمت حیف که خوابی...  دیشب وقتی خواب بودی با بابایی یه سا...
4 مرداد 1393

بازم سلام

دخترم الان شما با بابایی تو حال لا لا کردی.... الان صدای گریه ات آمد اما باز انگار لالا کردی....   مامانی از بس شیطونی فقط وقتی خوابی میتونم آپ کنم....  شبا که شما لالا میکنی صبح که بیدار میشیم باید بگردیم ببینیم دختر خانم وروجک کجا قل خوردن.... امروز قراره بریم پرستار شما رو ببینیم... انشالله که خانم خوب و مهربونی باشه تا من از نگرانی شما در بیام  از بس که این چند مدت دنبال پرستار خوب بودم خسته شدم.... ولی قرار شده مامان جون و خاله پروین جون وقتی کسی خونه شون نیست شما اونجا باشی تا خاله و مامان جون بهتر مراقب شما باشن... از بس که بالا میاری یکسره باید چشممون بهت باشه(آخه عزیزم شما رفلاکس داری)... خیلی خطرناک شدی ...
29 تير 1393

بدون عنوان

سلام سلام مامانی من اومدم .... الان آوین جونم با بابا جونش خر پفشون هواست ... تازگیا خیلی خودتو برام لوس میکنی اونوقت مامان میخواد تو رو درسته قورت بده نفس مامانی... چند روزه خودتو قل میدی و همش لباستو میزاری تو دهنتو میخوری... هر چی هم دم دستت برسه برمیداری میزاری تو دهنت خلاصه حسابی شیطون شدی برا خودت.... چند وقته گرفتارم تا بتونم یه پرستار خوب برات پیدا کنم که با خیال راحت برم سر کار ...آخه چند روز دیگه مرخصیم تمومه باید مامانی بره سرکار.... خیلی دلم گرفته مامانی.... از الان فکر میکنم دلم برات تنگ میشه... انشالله به هیچکدوممون سخت نگذره... الانم که منتظرم بیدار بشی و ببرمت حموم شو شو بشی دخترم..... ماه ه ه ه ه ه ...
27 تير 1393

سلام مامانی

امروز آمدم تا بهت بگم که چرا اسم دخترکمو گذاشتم آوین... ما سر اسم گذاشتن تو خیلی اختلاف نظر داشتیم و همه هم نظر میدادن... (منو بابا هر کار مهمی توزندگیمون کردیم بارون گرفت روز عروسیمون کلی بارون آمد ،روزی که فهمیدم تو تو دلمی باز بارون بارید، روزی که مامان و بابا اسباب کشی کردن یه خونه جدید بارون آمد، تا رسیدیم به صبحی که میخواستم یرم بیمارستان تا دختر گلمو بدنیا بیارم... چشمامو که باز کردم از پنجره دیدم که داره بارون میاد... بعد منو بابا تو ماشین که به سمت بیمارستان میرفتیم تصمیم گرفتیم اسم دختر نازمونو بزاریم آوین یعنی پاک و زلال مثل آب.... وقتی هم که بهوشآمدم دیدیم همه جا از برف سفید سفیده ... آوین دختر نازمم کنارم تو تخته... نمی...
8 تير 1393

فینگیل جون و دختر خاله ها

آناهید النا و سوفیای عزیز...(تولد نگار جون) آوین من.. عید نوروز 1393 خاله سوسکه و آقا موشک...(خونه خاله الی جون) سوفیا و علیرضای عزیزم ...(خونه بابا جون) سوفیا و النا (خوشکل خانومای خاله) حالا هم دختر خوشکل خودم ... الهی مامان فدات بشه...   ...
16 خرداد 1393